امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره

عشق مامان و بابا

مسافرت به تهران

پس از مدتها که قرار بود به تهران بریم و قسمت نمیشد ، بالاخره به بهانه شکستن پای دایی جون مهندس (فرهاد جان ) راهی تهران شدیم که به خاله جون فهیمه و خونوادش سر بزنیم .                           پنجشنبه بیست و یکم  اردیبهشت مرخصی گرفتم . بعدازظهر چهارشنبه بابایی و امیرمحمد اومدن اداره دنبالم و به سمت تهران حرکت کردیم . صبح چهارشنبه متوجه شدم امیتیس جونم با بابا  و مامانش رفته بندرانزلی و تهران نیست که ببینیمش خیلی ناراحت شدم ولی خوب دیگه چاره ای نبود . حدود ساعت ۸ شب به خونه خاله جون فهیمه رسیدیم . امیرمح...
25 ارديبهشت 1391

به بهانه روز مادر ، درد و دلی با فرزندم ...

فرزند عزیزم:   آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی، اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم ویا نتوانستم لباسهایم را بپوشم... اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است صبور باش و درکم کن یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت را عوض کنم برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم... وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم،با تمسخر به من ننگر وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمیکند،فرصت بده و عصبانی نشو وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند،دستانت را به من بده...همانگونه که تو اولین ...
21 ارديبهشت 1391

و باز هم دغدغه مهدکودک ...

  این روزها هر روز صبح با استرس از خواب بیدار میشم ... و همه نگرانیم اینه که امروز دیگه چطوری امیرمحمد به مهد ببریم که بهونه نگیره . این روزها حسابی سحرخیز شده و اول از همه ، سراغ منو میگیره . مامانی پس کجایی ؟ تو یک هفته اخیر تقریبا هرروز با تأخیر به اداره رسیدم .  دوشنبه ۱۸ اردیبهشت ،امیرمحمد ساعت ۵:۵۰ صبح از خواب بیدارشد . مامانی خیلی تشنه شدم به من آب میدی ؟ بهش آب دادم سعی کردم دوباره بخوابونمش ولی نخوابید .. مامانی بیدار شیم خواب ندارم . باشه پس بریم دست و صورتت و بشوریم . معمولا کیف و لباسهای مهد کودک امیرمحمد و  از شب قبل آماده کرده و روی مبل میذارم تا بابایی خیلی به زحمت نیفته . به محض ای...
19 ارديبهشت 1391

شعرهای مهدکودک (اردیبهشت 91 )

   شعرهایی که امیرمحمد جونم تو اردیبهشت ماه از مهد کودک یاد گرفته شعر گــل و شعر   جنگــل بود .  اطلاعات عمومی این ماه : گیاهان در فصل بهار ، هر چی که تو مهد کودک یاد میگیره برای ما هم تو خونه توضیح میده .                مامانی میدونی الآن درختها شکوف ه دارن ؟     گــــل   یک گل،ده گل،صدها گل      این‌جا، آن‌جا، هر جا گل   باغ و دره پُر گل شد           کوه و دشت و صحرا گل &n...
17 ارديبهشت 1391

گلودرد

ساعت ۵ صبح سه شنبه با صدای سرفه های آنچنانی امیرمحمد از خواب بیدار شدم . از شب قبل یک کمی بیحال بود . تب داشت ، بینیش هم کیپ شده بود . گفت : مامانی گلوم درد میکنه . نمیتونم نفس بکشم .     بهش قطره استامینوفن دادم . قطره بینی هم براش آوردم . اول یک کمی نق نق کرد ولی بعد خودش قطره رو تو بینیش ریخت . خوابش برد. صبح دلم نیومد برم اداره . تلفنی مرخصیمو اطلاع دادم . بعد از خوردن صبحانه با بابایی امیرمحمد و به دکتر بردیم . دکتر خودش فقط بعداز ظهرها هست این شد که پیش یک متخصص اطفال دیگه رفتیم . کنار مطب دکتر مغازه اسباب بازی فروشی بود . پسرک گیر داد که مامانی برام یه چیزی بخر ... خریدو  موکول کردم به برگشت از مطب ...
12 ارديبهشت 1391

فرح آباد ساری

 جمعه ۸ اردیبهشت ،  امیرمحمد خان رکورد بیداری در روز تعطیل و شکست  و ساعت ۷ و نیم صبح بالای سر من بود . مامانی پاشو دیگه صبحانه بخوریم . از روز قبل مواد شیرینی کماج و با  امیرمحمد حاضر کرده بودیم ( امیرمحمد با همزن ،موادو هم زد ) تا صبحانه بخوریم . امیرمحمد رفت سراغ بابایی . تا بابایی و امیرمحمد برای صبحانه حاضر بشن . شیر گرم کردم و کماج هم  درست کردم .  بوی خوش کماج تموم خونه رو پر کرد . امیرمحمد گفت : وای مامانی چه بوی کماجی میاد .   صبحانه فقط شیر و کماج خوردیم . برای نهار ته چین با گوشت گوسفند درست کردم . ساعت ۹ مادرجون تلفن زد که حاضرین که بریم ؟ گفتم کجا ؟ گفت فرح آباد دیگه ... &...
9 ارديبهشت 1391

و باز هم مهدکودک ...

 امیرمحمد جان بعد از بیماری سختی که در دی ماه گرفته بود ، بهمن و اسفند و فروردین به مهد کودک نرفت . بالاخره  قرار شد که از اردیبهشت مجددا به مهد کودک بره . سه شنبه پنجم ماه طلسم شکست و بعد از بیدار شدن به بابایی گفت من خونه مادرجون نمیرم امکان نداره باید برم مهدکودک . این شد که با ذوق و شوق فراوان به مهد کودک رفت . در بدو ورود هم زانوی زخمیشو به خانم مربیش نشون داد و گفت که دم در خونه مادرجون به زمین افتاد ...       وقتی از اداره برگشتم دیدم که مادرجون هم خونه ما پیش امیرمحمد . گفت بابایی که از مهد آوردش هر چی بهش گفتم بیا خونه ما نیومد و گفت میخوام برم خونه خودمون ... با امیرمحمد حرف زدم که مامانی...
9 ارديبهشت 1391

زیباترین شعری که تا بحال خواندم

برای امیرمحمدم...               تو را به جاي همه کساني که نشناخته ام دوست مي دارم     و خداوند روز اول آفتاب را آفرید روز دوم دریا   روز سوم صدا را   روز چهارم رنگ ها را روز پنجم حیوانات روز ششم انسان را وروز هفتم خداوند باخود اندیشید : دیگر چه چیزی را نیافریده ام ؟ پس تو را برای من آفرید ....   تو را به جاي همه کساني که نشناخته ام دوست مي دارم   تو را به خاطر عطر نان گرم براي برفي که آب مي شود دوست مي دارم ...
5 ارديبهشت 1391

سخن نیکو

   رسیدن هم مثل نرسیدن سخت است    رسیدن آداب دارد.  وقتی رسیدی باید بمانی،  باید بساز ی  باید مدام یادت باشد که چه قدر زجر کشیدی تا رسید ی  که آرزویت بوده برسی .  وقتی رسیدی باید حواست باشد تمام نشوی!!..   ...
4 ارديبهشت 1391

پارک شهید زارع ساری

     جمعه اول اردیبهشت ، ساعت 8 و نیم صبح احساس کردم  چیزی به دماغم میخوره . چشمامو که باز کردم دیدم امیرمحمد که با انگشتهاش کوچیکش داره آروم  آروم به دماغم ضربه میزنه . فوری گفت : مامانی فکر کردی  مار اومده داره نیشت میزنه ...  من بودم نترس ... بعد با صدای بلند شروع کرد به خندیدن . قربونش بره مادر ...  بعد از کلی بازی و ورجه وورجه کردن از رختخواب جدا شدیم . مامانی پابشیم صبحانه بخوریم ...   بعد از شستن صورت امیرمحمد و  مسواک زدنش  دندونهاش ( البته خودش مسواک میزنه با هزار دوز و کلک باید راضیش کنیم مسواک بزنه ) ، رفتم تا صبحانه را حاضر کنم . امیرمحمد هم رفت سراغ بابایی ....
3 ارديبهشت 1391